داستان های عبرت آمیز
پنجشنبه 95/07/01
در زمانها ی گذشته ، پادشاهی تخته سنگی را در وسط جاده قرار داد و برای این كه عكسالعمل مردم را ببیند خودش را در جایی مخفی كرد.بعضی از بازرگانان و ندیمانثروتمند پادشاه بی تفاوت از كنار تخته سنگ می گذشتند. بسیاری هم غرولند میكردندكه این چه شهری است كه نظم ندارد.حاكم این شهر عجب مرد بی عرضه ای است و … با وجود این هیچ كس تخته سنگ را از وسط برنمی داشت . نزدیك غروب،یك روستایی كه پشتش بار میوه و سبزیجات بود ، نزدیك سنگ شد. بارهایش را زمین گذاشت و با هر زحمتی بود تخته سنگ را از وسط جاده برداشت وآن را كناری قرار داد.ناگهان كیسه ای را دید كه زیر تخته سنگ قرار داده شده بود ، كیسه را باز كرد و داخل آن سكه های طلا و یك یادداشت پیدا كرد.
پادشاه در ان یادداشت نوشته بود :
” هر سد و مانعی میتواند یك شانس برای تغییر زندگی انسان باشد “
تو که از غنچه ها کمتر نیستی ؟!...
پنجشنبه 95/07/01
همه غنچه ها
روزی گل می شوند
با غنچه ها که
گل
یا
پوچ
بازی نمی کنند
تبریک عید سعید غدیر خم
پنجشنبه 95/07/01
سرچشمه ی وحی در کویر است،غدیر / تقدیر خداوند قدیر است،غدیر
ای عشق! بگو به تشنه کامان ولا / دریا است، اگرچه آبگیر است،غدیر