زیارت ناحیه امام زمان(ع) از وقایع عاشورا سخن می گوید

 

دوباره ناحیه می خوانم از زیارت ها /  صدای گریه می آید میان این خط ها

کسی گریسته در این خطوط می دانم /  که بغص کرده در آن صامت و مصوت ها

کسی که بیشتر از هر کسی گریسته است / سیاه پوش تر از تکیه ها و هیئت ها

کسی که بیشتر از هر کسی محرم را / نفس کشیده و بوییده است مدت ها

و قرن هاست که او روضه ی عمویش را / گریسته است به مانند رود ها…شط ها

که نهر علقه هم گریه می کند با او / و آب می شود آن مشک از خجالت ها

تمام ناحیه* را گریه می کنم با او  / صدای اوست که می آید از روایت ها

مگر که او هم از آن جمع شاهدان بوده است / چه قدر خوب خبر دارد از شهادت ها

و گفته است از آن اسب و یال خونینش/ که زین خالی او می کند حکایت ها

به دست باد پریشان شده است موی حرم / سپید گشته از این رنج ها… اسارت ها

چگونه شرح دهم این غزل مجالش نیست / صدای گریه می آید میان این خط ها

 

  • 5 stars
    نظر از: مرکز تخصصی تفسیر شاهین شهر
    1395/08/07 @ 03:51:55 ب.ظ

    مرکز تخصصی تفسیر شاهین شهر [عضو] 

    اربعین کربلا نصیبتان

  • 5 stars
    نظر از: مرکز تخصصی تفسیر شاهین شهر
    1395/08/07 @ 10:41:30 ق.ظ

    مرکز تخصصی تفسیر شاهین شهر [عضو] 

    زیباست

نظر دهید

آدرس پست الکترونیک شما در این سایت آشکار نخواهد شد.

URL شما نمایش داده خواهد شد.
بدعالی
This is a captcha-picture. It is used to prevent mass-access by robots.

شعر عاشورا

 

به نام نامی سر، باسمه تعالی سر / بلند مرتبه پیکر، بلند بالا سر

فقط به تربت اعلات سجده خواهم کرد / که بنده تو، نخواهد گذاشت، هرجا سر

قسم به معنی لایُمکِنُ الفرار از عشق / که پرشده است جهان، از حسین سر تا سر

نگاه کن به زمین! ما رایتُ الا تن/ به آسمان بنگر! ما رایتُ الا سر

سری که با خودش آورد بهترین ها را / که یک به یک همه بودند سروران را سر

زُهیر گفت: حسینا! بخواه از ما جان / حبیب گفت: حبیبا! بگیر از ما سر

سپس به معرکه عابس”اَجَنَّنی” گویان / درید پیرُهن از شوق و زد به صحرا سر

بنازم “اُم وهب” را، به پاره تن گفت: / برو به معرکه با سر، ولی میا با سر

خوشا به حال غلامش، به آرزوش رسید / گذاشت آخر سر روی پای مولا سر

چنان که یک تن دیگر به آرزوش رسید / به روی چادر زهرا، گذاشت سقا سر

در این قصیده ولی، آن که حُسن مطلع شد / همان سری است که بُرده برای لیلا سر

سری که احمد و محمود بود سر تا پا / همان سری که خداوند بود، پا تا سر

پسر به کوری چشمان فتنه کاری کرد/ پر از علی شود آغوش دشت، سر تا سر

امام غرق به خون بود و زیز لب می گفت: / به پیشگاه تو آورده ام خدایا سر

میان خاک، کلام خدا مقطعه شد/ میان خاک؛ الف، لام،میم، طا، ها، سر

حروف اطهر قرآن و نعل تازه اسب / چه خوب شد که نبوده است بر بدن ها سر

میان معرکه سرگرم فضل و بخشش بود /  به هر که هرچه دلش خواست داد، حتی سر

و جنگ تن به تن آفتاب و پیکر او / ادامه داشت ادامه، سه روز اما سر

جدا شده است و سر از نیزه ها در آورده است / جدا شده است و نیفتاده است از پا سر

صدای آیه ی کهف الرقیم می آید / بخوان، بخوان و مرا زنده کن مسیحا سر

بسوزد آن همه مسجد، بمیرد آن اسلام / که آفتاب برآورد از کلیسا سر

عقیله غصه و درد و گلایه را به که گفت: / به چوب، چوبه محمل، نه با زبان با سر

دلم هوای حرم کرده است می دانی ؟ / دلم هوای دو رَکعت نماز بالا سر

حمیدرضا برقعی

  • نظر از: مرکز تخصصی تفسیر شاهین شهر
    1395/07/26 @ 07:39:34 ب.ظ

    مرکز تخصصی تفسیر شاهین شهر [عضو] 

    شعری سوزناک بود

نظر دهید

آدرس پست الکترونیک شما در این سایت آشکار نخواهد شد.

URL شما نمایش داده خواهد شد.
بدعالی
This is a captcha-picture. It is used to prevent mass-access by robots.

یک عصر عاشورای دیگر می کشیدم

 

فرصت اگر می داد بهتر می کشیدم

از کوچه های بی غزل پر می کشیدم

مشک غزل را روی دوشم می گرفتم

در لابلای خیمه ها سر می کشیدم

در خلوت یک خیمه ی ماتم گرفته

گهواره ای را جای اصغر می کشیدم

قطعا برای تسلیت دادن به زینب

حتی شده یک نیزه کمتر می کشیدم

با استعانت از شعور واژه هایم

در ذهن های مرده باور می کشیدم

شاید اگر از آب کوفه خورده بودم

من هم به روی دوست خنجر می کشیدم

من شاعرم اما اگر نقاش بودم
یک عصر عاشورای دیگر می کشیدم

                                                                          محمدمهدی سیار

  • 5 stars
    نظر از: یک طلبه
    1396/11/01 @ 09:50:59 ق.ظ

    یک طلبه [عضو] 

    بسیار زیبا بود

نظر دهید

آدرس پست الکترونیک شما در این سایت آشکار نخواهد شد.

URL شما نمایش داده خواهد شد.
بدعالی
This is a captcha-picture. It is used to prevent mass-access by robots.

با تو زنده شد این مکتب عشق

 

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است
نظر دهید

آدرس پست الکترونیک شما در این سایت آشکار نخواهد شد.

URL شما نمایش داده خواهد شد.
بدعالی
This is a captcha-picture. It is used to prevent mass-access by robots.

دلت دریاست می دانی؟ پر از احساس بارانی

 

 

مثل باران باش ، نگو کاسه چه کسی خالی است

 

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است
نظر دهید

آدرس پست الکترونیک شما در این سایت آشکار نخواهد شد.

URL شما نمایش داده خواهد شد.
بدعالی
This is a captcha-picture. It is used to prevent mass-access by robots.

داستان های بهلول

 

خدا دیدنی است یا نه

روزی گذر بهلول به در خانه ابو حنفیه افتاد .ابو حنفیه مشغول تدریس بود ودر ضمن سخنانش می گفت حضرت صادق (علیه السلام) چند مطلب بیان می کند که من آنها را نمی پسندم

اول آنکه شیطان در آتش جهنم عذاب خواهد شد در صورتی که شیطان از اتش خلق شده و چگونه ممکن است در آتش بسوزد.

دوم آنکه خدا را نمی توان دید در صورتیکه خدا موجود است و چیزی که هست چگونه نمی توان دید .

سوم آنکه انسان فاعل اعمال خویش است حال انکه شواهد داریم که اعمال بندگان از جانب خداست نه از خود بندگان

بهلول تا این سخن ناصواب را شنید کلوخی برداشت و به سمت ابو حنفیه پرت کرد و گریخت اتفاقا کلوخ به پیشانی ابو حنفیه برخورد کرد وبه شدت دردش آمد .ابو حنفیه و شاگردانش از عقب بهلول روان شدند و بهلول را گرفتند و نزد خلیفه بردند

بهلول گفت :از من چه خطایی سرزده ؟

ابو حنفیه گفت :کلوخی را که پرت کردی سرم را ازرده است

بهلول گفت :ایا می توانی ان درد و ازردگی را به من نشان بدهی ؟

ابو حنفیه گفت : مگر درد را می توان نشان داد ؟

بهلول گفت :اگر حقیقتا دردی در سر توست چرا ان را نمی توانی نشان دهی وایا تو خود نمی گفتی که انچه هستی دارد قابل دیدن است ؟

ودر نگاه دیگر مگر تو از خاک افریده نشده ای پس چگونه ممکن است کلوخی که از خاک است در جنس خود تاثیر بگذارد و تو را ازار رساند ؟

و غیر از این ها مگر نگفتی که افعال بندگان از جانب خداست ، پس چگونه می توانی در اینجا مرا گناه کار ،و این عمل را از من بدانی .

ابو حنفیه با جواب محکم بهلول شرمنده شد واز مجلس بر خاست

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است
نظر دهید

آدرس پست الکترونیک شما در این سایت آشکار نخواهد شد.

URL شما نمایش داده خواهد شد.
بدعالی
This is a captcha-picture. It is used to prevent mass-access by robots.

دست از مس وجود چو مردان ره بشوی/ تا کیمیای عشق بیابی و زر شوی

 

 

تظاهر به دانایی

«من هم سالها با جلوه فروشی و تظاهر به دانایی بسیار زیسته ام .ریش پرفسوری و      

 سبیل نیچه ای گذاشته ام و کتاب انسان تک ساحتی هربرت مارکوزا را بی آنکه

 خوانده باشم طوری دست گرفته ام که دیگران جلد آن را ببینند و بگویند فلانی چه

قدر می فهمد . اما بعد ناچار شدم رو در بایستی را با خودم، نخست با خودم بعد با

 دیگران کنار بگذارم و عمیقاً بپذیرم که « تظاهر به دانایی هرگز جایگزین دانایی نمی

شود »                                                                   شهید مرتضی آوینی

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است
نظر دهید

آدرس پست الکترونیک شما در این سایت آشکار نخواهد شد.

URL شما نمایش داده خواهد شد.
بدعالی
This is a captcha-picture. It is used to prevent mass-access by robots.

تمثیل

 

مثل سکنجبین

شربت سکنجبین را شاید دیده باشید که چگونه عمل می آورند:

یک دیگ را می گذارند وسط؛ یکی آن طرف دیگ سرکه می ریزد و یکی این طرف دیگ شکر.

هرچه این طرف سرکه بریزد؛ از آن طرف شکر می ریزند. شربت سکنجبین که خیلی هم گوارا است؛ این گونه درست می شود.

چقدر خوب است این درس را در زندگی خود به کار بندیم یعنی با دیگران، با همسرمان، با همکار، با همسایه و رفقای خودمان چنین رفتاری داشته باشیم. هرگاه آنان نقش سرکه را بازی کردند، ما نقش شکر را بازی کنیم. هرگاه آنان تلخ و تند رفتار کردند، ما شیرین و ملایم رفتار کنیم.

محمدرضا رنجبر

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است
نظر دهید

آدرس پست الکترونیک شما در این سایت آشکار نخواهد شد.

URL شما نمایش داده خواهد شد.
بدعالی
This is a captcha-picture. It is used to prevent mass-access by robots.

تلنگر

 

 جوانمردا !

چندان که توانی از مال و جاه و از

قلم و زبان از هیچ کس دریغ مدار

که وقت آید که خواهی خیری کنی و نتوانی .    

                                                                   عین القضات همدانی         

  • نظر از: مرکز تخصصی تفسیر شاهین شهر
    1395/07/05 @ 06:10:46 ب.ظ

    مرکز تخصصی تفسیر شاهین شهر [عضو] 

    تلنگر خوبی بود

نظر دهید

آدرس پست الکترونیک شما در این سایت آشکار نخواهد شد.

URL شما نمایش داده خواهد شد.
بدعالی
This is a captcha-picture. It is used to prevent mass-access by robots.

داستان های عبرت آمیز


در زمانها ی گذشته ، پادشاهی تخته سنگی را در وسط جاده قرار داد و برای این كه عكسالعمل مردم را ببیند خودش را در جایی مخفی كرد.بعضی از بازرگانان و ندیمانثروتمند پادشاه بی تفاوت از كنار تخته سنگ می گذشتند. بسیاری هم غرولند میكردندكه این چه شهری است كه  نظم ندارد.حاكم این شهر عجب مرد بی عرضه ای است و … با وجود این هیچ كس تخته سنگ را از وسط برنمی داشت . نزدیك غروب،یك روستایی كه پشتش بار میوه و سبزیجات بود ، نزدیك سنگ شد. بارهایش را زمین گذاشت و با هر زحمتی بود تخته سنگ را از وسط جاده برداشت وآن را كناری قرار داد.ناگهان كیسه ای را دید كه زیر تخته سنگ قرار داده شده بود ، كیسه را باز كرد و داخل آن سكه های طلا و یك یادداشت پیدا كرد.

پادشاه در ان یادداشت نوشته بود :

” هر سد و مانعی میتواند یك شانس برای تغییر زندگی انسان باشد “

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است
نظر دهید

آدرس پست الکترونیک شما در این سایت آشکار نخواهد شد.

URL شما نمایش داده خواهد شد.
بدعالی
This is a captcha-picture. It is used to prevent mass-access by robots.
 
مداحی های محرم