موضوع: "ادبی"

از کیمیای مهر تو، زر گشت روی من / آری به یُمن لطف شما خاک زر شود

 

دست از مس وجود چو مردان ره بشوی
تا کیمیای عشق بیابی و زر شوی
 
خواب و خورت ز مرتبه خویش دور کرد
آن گه رسی به خویش که بی خواب و خور شوی
 
گر نور عشق حق به دل و جانت اوفتد
بالله کز آفتاب فلک خوبتر شوی

حافظ

دو قدم بیش نیست این همه راه/ راه نزدیک شد، سخن کوتاه

 

أنَ الراحِلَ اِلیْکَ قریبُ المَسافة

و همانا مسافر به سوی تو، مسافتش نزدیک است

ای همه ساله پای بست غرور
در خرابات حرص مست غرور
 
حرصت افگنده باز از ره حق
اینچنین کی رسی به درگه حق‌
 
راه دور است و مرکبت لنگ است
بار بسیار و عرصه پرسنگ است
 
بار حرص و حسد زدوش بنه
هر چه داری بخور، بنوش‌ و بده
 
ره تو دور شد یقین بشنو
تو مجرد شو و مپای و برو
 
ترک این هستی مزور کن
دل به نور یقین منور کن
 
تا بدانی مسافت راهش
کم و بیش و دراز و کوتاهش

دو قدم بیش نیست این همه راه
راه نزدیک شد، سخن کوتاه
 
یک قدم بر سر وجود نهی
وان دگر بر در ودود نهی

منهاج العارفین و معراج العاشقین

سنایی

همت بلند دار که مردان روزگار / از همت بلند به جایی رسیده اند

 

کمتر از ذره نه ای پست مشو، مهر بورز

تا به خلوتگه خورشید رسی چرخ زنان

حافظ                                           

ساقیا سایه ابر است و بهار و لب جوی/ من نگویم چه کن ار اهل دلی خود تو بگوی

شکر آن را که دگربار رسیدی به بهار

بیخ نیکی بنشان و ره تحقیق بجوی 

حافظ                                       

سلام

 

 

مزرعه سبز فلک دیدم و داس مه نو

یادم از کشته خویش آمد و هنگام درو

حال را دریاب

 

زندگی، تر شدن پی در پی

   زندگی آبتنی کردن 

     در حوضچه اکنون است

  سهراب سپهری

تلنگر صبحگاهی

 

با داده قناعت کن و با داد بزی
  در بند تکلف مشو، آزاد بزی
 
    در به ز خودی نظر مکن، غصه مخور
    در کم ز خودی نظر کن و شاد بزی

 

رباعی از رودکی

24 آبان، روز کتاب؛ کتابخوانی؛ کتابدار

 

باده در دست سبو بود و نفهمید کسی / و محمد خود او بود و نفهمید کسی

حلول ماه ربیع الاول مبارک باد

شب، همان شب که سفر مبدا دوران می شد/ خط به خط باور تقویم، مسلمان می شد

شب همان شب که جهانی نگران بود آن شب / صحبت از جان پیمبر به میان بود آن شب

در شب فتنه، شب فتنه، شب خنجر ها / باز چاره علی بود نه آن دیگر ها

مرد، مردی که کمر بسته به پیکار دگر / بی زره آمده در معرکه یک بار دگر

تا خودِ صبح، خطر دور و برش می چرخید / تیغ عریان شده بالای سرش می چرخید

مرد آن است که تا لحظهی آخر، مانده / در شب خوف و خطر جای پیمبر مانده

باده در دست سبو بود و نفهمید کسی / و محمد خود او بود و نفهمید کسی

در شب فتنه، شب فتنه، شب خنجر ها / باز هم چاره علی بود نه آن دیگر ها 

دیگرانی که به هنگامه، تمرد کردند / جان پیغمبر خود را سپر خود کردند

بگذارید بگویم چه غمی حاصل شد / آیهی ترس برای چه کسی نازل شد

بگذارید بگویم، خطر عشق مکن / جگر  شیر نداری سفر عشق مکن

عنکبوت آیه ای از معجزه بر سر در دوخت / تاری از رشته ایمان تو محکم تر دوخت

چارده قرن به دل سوخته ام می دانی / مهر وحدت به لبم دوخته ام می دانی

باز هم یک نفر از درد به من می گوید / من زبان بسته ام و خواجه سخن می گوید:

«من که از آتش دل چون خم می در جوشم / مهر بر لب زده، خون می خورم و خاموشم»

 

تبریک هفته پژوهش

 

«کتاب را که باز می کنی دو بال یک پرنده را گشوده ای

پرنده ای که از زمین تو را به شهر های دور تو را به باغ های نور می برد» 

فریدون مشیری

1 2 4